روایت فرزند شنوای خانواده ناشنوا
نویسنده: «پروا»
بیگانگی نسبت به محیط پیرامون را تجربه کردهاید؟ زمانی که احساس کنید مفاهیمی که با آنها خود را تعریف میکنید، برای دیگران بیگانه است؟ آن احساس گمگشتگی که از خود میپرسید: « من کی هستم؟». پاسخ به این سوال گاهی چنان کلاف سردرگمی میشود که سالهای زیادی از عمر آدمها در تلاش برای یافتن میگذرد. گاهی اولین قدم برای رسیدن به جواب این سوال، رو در رویی با خود است و پذیرش. در واقع آنچه که شما از آن هویت میگیرید و خود را با آن تعریف میکنید، از چشم شما پوشیده بوده است.
یادداشت پیشرو، روایت فرزند شنوای یک خانواده ناشنواست. نگارنده با نام مستعار «پروا» برایمان از تجربهاش نوشته و ما را با زوایای پیچیده و شاید پنهان آنچه از سر گذرانده، آشنا میکند.
بعضی لحظات آدم در زندگی چیزی را میفهمد که آن «فهمیدن»، زندگیاش را خیلی از این رو به آن رو میکند، این لحظات، شفاف در ذهن میمانند. من هر وقت کلمه کُدا را میشنوم، این خاطره در ذهنم به تصویر در میآید. یک روز گرم تابستانی، در حالی که با یکی از دوستان ناشنوایم داشتیم سربالایی را طی میکردیم و حرف میزدیم از من پرسید: «میدونی که تو کُدا هستی؟»، گفتم: « یعنی چی؟»، گفت: «یه طبقهبندی هست تو دنیا که به بچههای شنوای خانواده ناشنوا میگند، کُدا.» اولش در دلم گفتم، این خارجیها خیلی لوس هستند بابا! ما که فرقی نداریم که ما را جز دسته کُدا میگذارند! تا چند روز بعدش، فرصت کند و کاو بیشتر درباره این مساله را پیدا نکردم اما دائم گوشهای از ذهنم بود و چیزی اذیتم میکرد. احساس میکردم اگر سر از معنای این کلمه در بیاورم، وارد دنیای جدیدی میشوم که خیلی باید با خودم کلنجار بروم و برای همین دائم سعی میکردم از آن فرار کنم.
تا اینکه یک روز کلمه کُدا را گوگل کردم. از دیدن میزان منابع و وبسایتهای مرتبط با این موضوع به وجد آمدم. به نظر میرسد قضیه خیلی جدیست و همچنان یک صدایی در مغز من هی میگفت: « خب، آخه چرا ما بیاد تو این طبقهبندی باشیم؟ مگه چه کار داریم میکنیم؟»
با خواندن مقالهها، روایتها و ویدیوهای زندگی بچههای کُدا، فهمیدم تا چه اندازه در عین تفاوت تجربههای مشترکی وجود دارد. تجربه ترجمهکردن ( به زبان اشاره) از کودکی، تجربه فهمیدن تفاوت خانوادههایمان با دیگران، تجربه گیجشدن بین فرهنگ ناشنوا و شنوا و احساس مسئولیت برای خانواده ناشنوا و هزاران چیز ریز و درشت دیگر.
شاهد بزرگشدن خواهرزاده شنوایم در محیط ناشنوایان بودن، من را به دوران کودکیام بازگرداند. انگار داشتم بچگیهای خودم را میدیدم، بزرگشدن و زندگیکردنم را میدیدم. همه اینها را در کنار هم گذاشتم و فهمیدم، چیزی که الان هستم همین است. من، یک کُدا هستم.
یک شبی، فیلم « در جستوجوی فریده» را تماشا میکردم. این فیلم یکی از آن حلقههای گمشده زندگی من بود. فکر نمیکردم مساله هویت چیزی به این اندازه مهم باشد. فکر میکردم بهادادن به هویتم که کُدا بودن است، نباید تمام توجه من را در آن مقطع زمانی به خود اختصاص دهد. دیدن روایت فریده، زنی که به دنبال پیدا کردن خانوادهاش از آلمان به ایران سفر کرده و زمان و هزینه زیادی را صرف پیدا کردن آنها کرده بود، تلنگری به من زد. احساس کردم باید هر که هستم، متوقف شوم و خودم را بیشتر بشناسم. کُدا بودن، یک تجربه چندگانه است که هویت را از طریق تجربه فرهنگی، مهارتهای ارتباطی، داینامیک روابط خانوادگی و مسئولیتهای شخصی شکل میدهد.
تجربه ناشنوایی خانواده، روی احساسات و افکار و رویکرد من تاثیراتی داشته که در نتیجهاش، من آدمی بودم که فکر میکردم مسئولیت همه چیز با من است. نمیتوانستم درخواست کمک کنم. فردی به شدت مستقل تا حدی که همه اینها از لحاظ روانی فشار زیادی به من وارد میکرد. باورهایی که اطرافیان نسبت به من داشتند هم تاثیر خودش را میگذاشت که من یک قربانی باشم. مثلا دلم برای خودم میسوخت که در بچگی زندگی «عادی» نداشتم، مثل بچههای شنوا زندگی نکردم و یا کسی برایم لالایی نخوانده است. این موضوع آخر، لالایی، خشم زیادی در من به وجود آورده بود و به طرز افراط گونهای علاقه به شنیدن لالاییها به زبان و گویشهای مختلف اقوام ایران داشتم. انگار من در یک جهان بینابینی گیر کرده بودم. نه احساس تعلقی به دنیای ناشنوایان داشتم و نه احساس تعلقی به دنیای شنوایان. خیلی احساس فشار میکردم که حتی بتوانم در دنیای شنوایان جا شوم.
با مراجعه به تراپیست، موضوع کُدا بودن را با هم بررسی کردیم و ویژگیهایی که به خاطر کُدا بودن در من شکل گرفت را تحلیل کردیم. برای پیدا کردن راهحل، درگیر تناقضات زیادی شدم. برای مثال، برای نه گفتن به خواستههای دیگران، وقتی خواهرم میخواست یک چیزی را براش ترجمه ( به زبان اشاره) کنم، وقتی تمایلی به این کار نداشتم برایم نه گفتن سخت بود. همیشه فکر میکردم اگر در مملکتی بودیم که امکانات مناسب برای همه وجود داشت، قطعا از من درخواست کمک نمیکرد.
مهمترین تاثیری که شناخت کُدا بودن روی من گذاشت، تعریف دوباره ناشنوایی و بررسی آن بود. متوجه شدم، نگاه جامعه و مردم به ناشنوایی که به شکل پزشکی تعریف شده و معنای عیب و نقص را میدهد بار سنگینی بر دوش من گذاشته است. این بار سنگین که من باید برای والدینم، والدی کنم. این بار سنگین که من باید به همه ثابت کنم، ناشنوایی خانواده باعث نمیشود که من درسخوان نباشم و یا به آرزوهایم نرسم.
متوجه شدم بیشتر درد و رنج من این بود که چگونه با دیدگاه جامعه نسبت به ناشنوایی و نحوه واکنش آنها مواجهه شوم.
روز به روز مقالات بیشتری درباره بچههای کُدا میخواندم و به دنبال ارتباطات بیشتری با بچههای کُدا در سراسر ایران و بعضا خارج از ایران بودم. در ارتباطم با بچههای داخل ایران، دیدم که چطور دردهای مشترک و احساسات مشترکی را تجربه میکنیم. بچههای کُدای خارج از ایران لزوما تجربه دردهای ما را نداشتند. بخشی از این دردها، حاصل فرهنگ و پذیرا نبودن جامعه در مقابل جامعه ناشنوا بود. خشم از جامعه شنوا در مقابل والدینمان که تنها قهرمانان زندگیمان بودند، خشم از تبعیض، تحقیر و انکار آنها جلوی چشمهای خودمان، همیشه با ما بود. ما کودکانی بودیم که نمیدانستیم چطور با جامعه شنوا بجنگیم و گاهی خودمان هم در زمین ناشنوایان پناهنده میشدیم.
در طول زمانی که این هویت را بازتعریف میکردم، نه تنها احساساتم را به صورت مشخص و جداگانه نامگذاری کردم، بلکه ریشهها را هم سعیکردم شناسایی کنم و سرمنشا آنها را بشناسم. در نهایت، آرامشی که پذیرش هویت به من داد به این دلیل بود که فهمیدم تقصیر هیچکس نیست. نه تقصیر مردم ناآگاه و نه تقصیر افراد ناشنوا و نه تقصیر من. فرهنگسازی و آگاهیبخشی و پذیرش تفاوتها وظیفه سیستمهای حاکم است که با عدم مسئولیتپذیری در مقابل افراد در جامعه، مسیر را برایمان پر از سنگلاخ کردهاند.